باز باران با ترانه
میخورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را
دشت پرشور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین
گرم و خونین، لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
با صدای گریه های کودکانه
اندر این صحرای سوزان
میدود طفلی سه ساله
پر زناله،دلشکسته،پای خسته
باز باران،قطره قطره،میچکد از چوب محمل
آخ باران
کی بباری برتن عطشان یاران
تَر کنند از آن گلو را
آخ باران...آخ باران
محرم نوشت:
مثل آب یک هجا بیش تر نداشت عمر کودک رباب..!
به یاد شش ماهه ی کربلا..(دریافت کنید)