داداش گُل من
بعضی آدما هستن که عجیب دلبرند.
نوع ساده و معمولشون
اونایین که با یه نگاه، چنان دل رو میبرن، که به گردش هم نمیرسی.
حکایت این جور دلبریا، زیاد نقل محافله!!!
اما بعضی از این دلبرا، خیلی حرفهای تر از اون نوع دلبرا، دلبری میکنن.
مثلا کافیه فقط اسمشونو بشنوی تا دیگه دلت مال خودت نباشه ...
داشتم "نورالدین پسر ایران" رو میخوندم، که رسیدم به این تیکه از کتاب:
"آن روزها امیر مارالباش را بیشتر میدیدم و تازه داشتم او را کشف میکردم. قبلا یک بار در نمازجمعه او را دیده بودم، از دوستان فرج قلیزاده بود و میخواست با من دوست بشود اما من سرسنگین بودم...
آن روز هم به امیر روی خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبریز با هم بیشتر آشنا شدیم"
همین سه چهار خط کافی بود تا دلم بیفته دست "شهید امیر مارالباش" و من همینجور بیدل، بمونم حیران!
باز اگر وسطای کتاب این اتفاق برا دلم میافتاد
میگفتم این هنر نویسنده بوده که فضا رو طوری ترسیم کرده که ...
یا میگفتم این ناشی از صداقت و اخلاص راوی بوده که تونسته احساس خودشو نسبت به شهید مارالباش، به خواننده منتقل کنه،
ولی وقتی دل، با همین چهار جمله بره، چی میشه گفت جز اینکه طرف، حرفهای دلبری میکنه!
از اون موقع امیر شده داداش گُل من...
درسته از اون موقعی که حاجی رو پیدا کرده بودم
دیگه تنها نبودم ولی باز با حاج همت احساس غریبی میکردم چون ایشون فرمانده بودن بزرگ بودن....
اما امیر من با وجود مقام بزرگش خیلی باهام صمیمیه...