مَولایَ بِذکرکَ عاشَ قَلبی
دلم تنگ شده یک شب خودم باشم و خودت...
و با سوز دل...از عمق وجودم...سر شرمگین را به خاک گذاشته و با همه ی دلِ تنگم، به تو بگویم:
مَولایَ بِذکرکَ عاشَ قَلبی
دلم برای خلوت های گاه و بیگاهمان تنگ شده...
نمیتوانم بگویم چقدر، از بس که دلتنگم...
افتاده ام خدا! نمیخواهی از زمین گناه بلندم کنی؟!
خدای عزیزم...دوستت دارم هنوز...!