کسی غیر از چاه نشوند!
میثم تمّار داستانی دارد از غربت علی که داستانی شنیدنی و پر از سوز است.میثم میگوید: یکشب در نیمههای شب دیدم امیرالمؤمنین علیـعلیهالسلامـ دارد تنهایی در نخلستانهای اطراف کوفه قدم میزند. دنبال آقای خودم راه افتادم؛ گفتم مبادا آقایمان را محاصره کنند؛ مبادا حضرت را ترور کنند.میثم از نیروهای شرطة الخمیس بود؛یعنی جزو محافظین مخصوص و هم قسمهای حضرت بود. میگوید من هم به دنبال حضرت راه افتادم. حضرت صدای پای من را شنید و برگشت. فرمود: کیست در تاریکی دنبال من میآید؟ میثم میگوید: جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. آقا فرمود: چرا دنبال من میآیی؟ عرضه داشتم: یا امیرالمؤمنین دیدم تنها هستید؛ در این تنهایی نگران جانِ شما بودم. حضرت چند قدمی با من راه رفتند. ایستادند و دو رکعت نماز خواندند. بعد خطی جلوی پای من کشیدند و فرمودند: میثم از اینجا دیگر جلوتر نیا، میخواهم تنها باشم. میگوید: وقتی حضرت حرکت کردند و رفتند به امر حضرت ایستادم ولی دوباره در دلم آشوب شد و نگرانی و ترس از جان مولایم سراغم آمد. از خط عبور کردم و دنبال حضرت راه افتادم. دیدم حضرت سر مبارک را تا سینه در چاه فرو بردهاند و دارند سخن میگویند. من از صحبتهای حضرت چیزی نشنیدم. حضرت متوجه شدند و فرمودند: کیستی؟ گفتم: میثم هستم. آقا فرمودند: میثم مگر نگفته بودم از خط جلوتر نیایی؟ گفتم: آقا آخر در این تاریکی شب و با وجود دشمنان، چطور شما را تنها بگذارم؟ امّا اینجا علی سوالی غریبانه از میثم پرسیدند. پرسیدند: میثم؛ آیا شنیدی که من با چاه چه میگفتم؟ عرض کردم: خیر مولای من. آقا خیالش راحت شد...