دلم نمازی می خواهد
اقتدا به
"حضرت پدر"
לلم
آرامشِ وارونه میخواهد
یعنی:{شُ م ا ر ا}
آقــ❤ـا جان
بیــ✔ـا
افکار عاشقانه ام را جمع که میکنم
دسته گلی می شود شبیه تو برای تـــــ❤ــــــو
˙·٠•●♥לل مـטּ {گمشـ✘ـלه} گر پیــלا شـל بسپاریـל امانات حسـ❀ــین
واگر از تپـ[♥]ـش افتاد לلم ببریــלش به ملاقات حسـ❀ــین
از حسـ❀ــین خواسته ام تا شایـל بگذارל که غلامــ✔ـش بشوم
همـ ـه گفتند محال است ولے לلخوشم مـטּ به محالات حسـ❀ــین♥●•٠·
گاهـــــی که میرسم به تـــَه ِ تــــَهِ خـط گـــرفتاریهایم!!
همانجا که حــــــــرفی نمی ماند جز شکایت کردن!!
چشم هایم را میــبندم و بـه بعضی آدم های دیگر فکر میکنم
به آدمای گرفـــــــتارتر، مریـــــض تر، تنـــــهاتر
خـــــــــدایا شکـــــــــــــــرتـــــــــ..
از گرفتاری ها گلایه میکنی؟!
پیش بندگانم شکایت میبری؟!
نمیدانی که تا به حال شکایت نافرمانی هایت را پیش فرشتگان نبرده ام؟!
فقط خدا!
خدایا مرا ببخش
وقتی به نماز می ایستم آنقدر بت روبرویم صف کشیده که گاهی تو را اصلا نمی بینم...
میدانم تو مرا می بینی اما من شرمنده ام...
خدایا من یک تبر لازم دارم...
خدایا کمکم کن خودت تبری به دستم بده
روحم میخواهد ابراهیم شود...
خدایا خلیل نمیخواهی؟!
بیا و قصه مو خودت روایت کن حالا خودت قضاوت کن
اگه بدم چرا هوامو داری؟!
آخه فدای تو چقدر فداکاری؟! مگه به من بدهکاری؟!
می بخشی من رو منت نمیذاری....(+)
مشک را که پر آب کرد
از خوشحالی حتی حواسش نبود دستانش را بریده اند!!!
بعد از ریخته شدن آب هم آنقدر ناراحت بود که باز فرصت نکرد سراغی بگیرد از بازوانش...
فقط وقتی حسین آمد بالای سرش، میخواست دست به سینه سلام دهد که تازه فهمید دستانش نیستند!!!