روزی روزگاری در این دنیای بزرگ پسرکی بود که تنها داراییش مادرش بود مادری مهربان که آن پسرک از او نفرت داشت چون آن مادر یک چشم نداشت...
هر روز مادر برای خرج تحصیل پسرش برای دیگران غذا می پخت تا پسرش بتواند درس بخواند او هر روز پسرش را به مدرسه می برد اما چون دوستان پسر، او را مسخره می کردند پسر مادرش را دوست نداشت و همیشه او را لعن و نفرین می کرد و با لحنی تند با او صحبت می کرد...
آن پسر بزرگ شد و برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور رفت روزگارش بر وفق مراد بود ازدواج کرد و صاحب فرزند شد اما از مادرش هیچ اطلاعی نداشت یعنی دوست نداشت با او ارتباطی داشته باشد اما دل مادر تحمل دوری فرزندش را نداشت بالاخره خودش رفت و منزل پسرش را پیدا کرد؛ در را زد نوه هایش در را باز کردند آنها با دیدن پیرزن از او ترسیدند پسر دوباره مادرش را با لحنی تند طرد کرد و به او گفت تو همیشه باعث عذابم بودی و موجب ترساندن فرزندانم شدی پیرزن از پسرش معذرت خواست و برگشت...
بعد از مدتی به پسر خبر دادند که جشنی برپا شده است تا دانش آموزان قدیمی مدرسه دور هم جمع شوند او هم به بهانه ی جشن راهی کشور شد تا از خانه قدیمی خبر بگیرد به محض رسیدن او به خانه، همسایه ها اطلاع دادند که مادرش چند ساعتی نیست که مرده است و نامه ای به فرزندش نوشته است...
پسر نامه ی مادرش را باز کرد و اینگونه با دست خط مادر مواجه شد:
پسرم می دانستم که خواهی آمد اما شاید آن موقعی بیایی که من دیگر نتوانم سر پا بایستم درست است که همیشه باعث عذاب تو و خانواده ات بوده ام اما می خواهم آن را بدانی که چشمی که به خاطر آن از من نفرت داشتی همان چشمی است که تو آن را در کودکی به خاطر تصادف از دست دادی و تنها چشم من قابل پیوند برای تو بود من نتوانستم آن را تحمل کنم که تو دنیا را با یک چشم ببینی و من با دو چشم...
نمیدانم متن بالا واقعیت دارد یا داستان است اما آری مهر مادر اینگونه است و بی سبب نیست که می گویند بهشت زیر پای مادران است...
************************************************
دلنوشت:
فوق العاده ترین نمونه ای از عشق در زندگی من
وقتی که ۴ سیب داشتیم و ما ۵ نفر بودیم
مادرم گفت:
“من سیب دوست ندارم”
مــــــــادر عزیزم روزتــــــ مبارک